بارپرستی یا دین محمولهها (Cargo Cult) آیینی نسبتا جدید مربوط به قرن نوزدهم تا بعد از جنگ جهانی دوم است که درملانزی اقیانوس آرام وگینه نو پدید آمد. البته در دیگر نقاط جهان نیز رفتارهای مشابهی دیده شدهاست. مردم بومی این مناطق که نمیتوانستند تصور کنند محمولهها و کالاهای لوکس و پیشرفتهای که سفیدپوستان و استعمارگران به این نواحی آوردند ساخته دست انسان باشد آن محمولهها را فرستادههایی از سوی نیاکان درگذشته خود پنداشتند که سفیدپوستان با روشهای خود موفق به دستیابی به این محمولهها شدهاند. به این خاطر مردم بومی کوشیدند تا با تقلید رفتار سفیدپوستان نظر نیاکان را جلب کنند تا بارها را به جای سفیدپوستان به بومیان تحویل دهند. بعدها اصطلاح «بارپرستی» (Cargo Cult) به عنوان استعاره در مورد برخی روشهای صوری نیز بکار گرفته شدهاست. در این موارد، افراد از راه تکرار شرایط وقوع نتایج موفقیت آمیز گذشته در پی بازتولید آن نتایج هستند بدون توجه به اینکه آن شرایط یا ناکافیست یا اساسا با موجبات نتایج مزبور ربطی ندارد. این مورد آخر نمونهای است از مغلطهعلت شمردن مقدم.
استفاده استعاری از «بارپرستی» راریچارد فاینمنبا سخنرانی خود در مراسم فارغ التحصیلی سال ۱۹۷۴مؤسسه فناوری کالیفرنیارایج کرد. در این سخنرانی که بعدا تبدیل به فصلی از کتابش به نام «حتماً شوخی میکنید آقای فاینمن!» شد وی با ابداع عبارت «علم بارپرستگونه» فعالیتی را توصیف کرد که مزین به برخی نشانههای علم واقعیست (همچون انتشار در نشریههای علمی)، ولی بر پایه آزمایشهای صادقانه استوار نیست. به دیگرسخن، علم بارپرستگونه (Cargo Cult Science) یا علم صوری اشاره به شیوههایی به ظاهر علمی دارد که در واقع روش های علمی در آنها به کار گرفته نمیشود. در ادامه ترجمه این سخرانی توسط توراندخت تمدن (مالکی) و اردوان مالکی آمده است. مترجمان این سخنرانی، احتمالا بنا به مقتضیات چاپ ترجمه در ایران، تمام عبارات را ترجمه نکردهاند، بنابراین پیشنهاد میکنیم به متن اصلی این سخنرانی هم سری بزنید!
لطفا قبل از شروع این پست، پست «ترجمه بهترین آثار کوتاه فاینمن!» را بخوانید. ترجمه این مقاله کاری از گروه ترجمه دانشجویان فیزیک امیرکبیر است. شما میتواند این مقاله به صورت فایل pdf دانلود کنید.
ویدیوی لذت درک امور:
زیبایی یک گل
زیبایی یک گل (برای بزرگنمایی کلیک کنید)
من دوست هنرمندی دارم، او بعضی اوقات دیدگاه هایی دارد که من زیاد با آن ها موافق نیستم. مثلا گلی را به دستش می گیرد و می گوید: « ببین چقدر زیباست » و من هم با او موافقم، در ادامه می گوید « می بینی، من به عنوان یک هنرمند زیبایی گل را می بینم. اما تو به عنوان یک دانشمند، آن را تکه تکه می کنی و از بین می بری». به نظر من او یک جور دیوانه است. اولا من معتقدم آن زیبایی را که او می گوید همه می توانند ببینند، از جمله من، شاید زیبایی شناسی من به اندازه او قوی نباشد ولی برای من هم زیبایی گل تحسین برانگیز است. و این در حالی است که من در مورد گل چیزهای بیشتری میبینم. من سلول ها و واکنش ها پیچیدهای که درون آنها اتفاق می افتد را می توانم تصور کنم و آنها هم به نوبه خود دارای زیبایی هستند. منظورم اینست که زیبایی فقط در ابعاد سانتی متری نیست و در ابعاد کوچکتر و در ساختارهای داخلی نیز زیبایی وجود دارد. همچنین در فرآیندهای داخلی این گل رنگ ها طوری آمیخته شده اند که حشرات را برای گرده افشانی جذب کنند. و این فرآیند جالبست چون این را نشان می دهد که حشره ها هم رنگ را می بینند. یک سوال پیش می آید: آیا این حس زیبایی شناسی در ساختارهای ریزتر هم وجود دارد؟ چرا زیباست؟ تمامی این سوالات گوناگون و جالب نشان می دهد که دانسته های علمی به هیجان، رموز و هیبت یک گل اضافه می کند؛ نمی توانم بفهمم که چگونه کاهش می دهد.
اجتناب از دروس علوم انسانی
من همواره آدمی تک بعدی بوده ام و فقط در جهت علمی تلاش می نمودم و در زمان جوانی تمام تمرکزم بر روی این یک بعد بود. وقت و حوصله زیادی برای یاد گرفتن چیزی که علوم انسانی نامیده می شود نداشتم، اگرچه در دانشگاه، دانشجو ناچار است تعدادی دروس علوم انسانی اخذ کند. من تمام تلاشم را می کردم که از یاد گرفتن هر چیز در این مورد و کار کردن روی آن دوری نمایم. بعد از آن، وقتی سنم بیشتر شد قدری سخت گیری من در این زمینه کاهش یافت و یاد گرفتم که در این مورد مطالعه کنم. اما راستش هنوز آدمی بیشتر یک بعدی هستم و در موارد دیگری غیر از این یک بعد (بعد علمی) چیز زیادی نمی دانم. هوش من محدود است و از آن در یک جهت خاص استفاده می کنم.
تیراناسوروس در پنجره
وقتی پسر بچه بودم در خانه مان یک دایره المعارف بریتانیکا داشتیم و پدرم عادت داشت مرا روی پایش بنشاند و برایم از دایره المعارف بخواند. ما با هم درباره دایناسورها حرف می زدیم . شاید هم در مورد برونتوزوروس یا تیراناسوروس رِکس صحبت می کردیم، به عنوان مثال چنین می خواند: « این موجود 25 فوت قد دارد و عرض سر آن 6 فوت است » و همین جا صحبتش را قطع می کرد و می گفت «ببینم مفهوم آن چیست. یعنی اگر آن در همین حیاط روبروی ما می ایستاد، قدش آن قدر بلند بود که می توانست سرش را از پنجره داخل کند. اما نه کاملا، چون سر او کمی عریض تر از پنجره بود و پنجره را می شکست».
هر چیزی را که با هم می خواندیم، به بهترین نحوی که بتواند به ذهنیت ما نزدیک تر باشد تصور می کردیم. این کار باعث شد یاد بگیرم که عمل کنم و هر چیزی را که می خوانم سعی کنم مفهوم و معنای آن را بفهمم. (با خنده) من عادت داشتم دایره المعارف را وقتی یک پسر بچه بودم بخوانم و آن را تعبیر کنم، خیلی هیجان انگیز و جالب بود که تصور گردد حیواناتی با این ابعاد وجود دارند. من از این که یکی از آنها از پنجره داخل شود نمی ترسیدم اما فکر کردم خیلی خیلی جالب بود که همه آنها منقرض شدند و در آن زمان هیچ کس نمی دانست چرا.
ما در نیویورک زندگی می کردیم، و معمولا تابستان ها به کوه های کَتسکیل می رفتیم. کوه های کتسکیل جایی بود که مردم در تابستان به آن جا می رفتند. آنجا مردم زیادی بودند لیکن پدرها در طول هفته برای کار کردن به نیویورك باز می گشتند و فقط آخر هفته ها دوباره به کوه می رفتند. وقتی پدرم از نیویورك می آمد مرا به میان جنگل می برد و برای من از چیزهای مختلف و جالبی که لابهلای جنگل اتفاق می افتاد صحبت می کرد – که بعد برایتان تعریف می کنم – اما مادرهای دیگر که این رفتار پدرم را می دیدند قطعا فکر می کردند که این کار خیلی خوبست و پدرهای دیگر هم باید پسرهایشان را برای قدم زندن به جنگل ببرند. آنها روی این موضوع کار کردند ولی در ابتدا به نتیجهای نرسیدند. برای همین از پدر من خواستند که همهی بچه ها را با خودش به جنگل ببرد، اما او قبول نکرد زیرا او با من یک ارتباط بخصوصی داشت و ما با هم یک امر شخصی در بین داشتیم. بالاخره بقیه پدرها مجبور شدند بچه هایشان را از هفته آینده برای قدم زدن به جنگل ببرند. دوشنبهی بعد وقتی همهی [پدرها] به سر کار برگشتند، بچه ها داشتند در مزرعه بازی می کردند که یکی از بچه ها به من گفت این پرنده را ببین، آیا می دانی از چه نوعی است و من گفتم: « کوچکترین نظری راجع به نوع این پرنده ندارم ». او ادامه داد «یک پرنده آوازه خوان گلو قهوهای است. پدرت چیزی راجع به اون بهت نگفته؟ ». ولی اینطور نبود: پدرم به من مطالبی یاد داده بود. او در حالی که به پرنده نگاه می کرد گفت: « می دونی که این چه پرندهای است؟ یک پرندهی آواز خوان گلو قهوهایست؛ اما به پرتقالی به آن … می گویند، به ایتالیایی …، به چینی …، به ژاپنی …، و غیره. و حالا تو در هر زبانی که بخواهی اسم آن پرنده را می دانی اما مطلقا هیچ چیز در مورد این پرنده نمی دانی. تو فقط فهمیدی که آدم ها در مکانهای مختلف آن را چه نامیده اند». و سپس از من خواست که با هم به تماشای پرنده ها بنشینیم.
او به من یاد داده بود که به هر چیزی توجه کنم. یک روز وقتی که داشتم با قطار اسباب بازیم بازی می کردم، (از همان قطارهایی که بچه ها آن را روی ریل می کشند.) یادم می آید که داخل واگن یک توپ بود، وقتی که واگن را می کشیدم چیزی در مورد حرکت توپ فهمیدم، به پیش پدرم رفتم و به او گفتم: « نگاه کن بابا من یه چیزی رو فهمیدم. وقتی که واگنرا می کشم توپ به عقب واگن حرکت می کند و وقتی ناگهان آن را متوقف می کنم توپ به سمت جلو حرکت می کند.» از او پرسیدم که چرا این اتفاق می افتد او پاسخ داد که دلیلش را هیچکس نمی داند. و ادامه داد: « قانون کلی اینه که چیزهایی که در حال حرکت اند سعی می کنند به حرکت خودشان ادامه بدهند و چیزهایی که ساکن اند تمایل دارند که ساکن باقی بمانند مگر اینکه شما آنها را هل بدهید که این تمایل اینرسی نام دارد و هیچکس نمی داند که چرا وجود دارد ». حالا من به درك عمیقی رسیده بودم چون پدرم فقط یک اسم به من یاد نداد، او تفاوت بین دانستن اسم یک چیز و خود آن را می دانست. چیزی که من هم خیلی زود یاد گرفتم. پدرم ادامه داد: « اگر دقیق نگاه کنی می فهمی که این توپ نیست که به عقب واگن می رود بلکه این عقب واگن است که تو داری بر خلاف حرکت توپ می کشی. یعنی توپ می ایستد یا حتی به خاطر اصطکاك به جلو حرکت می کند و به عقب نمی رود ». من به طرف واگن کوچکم دویدم و دوباره توپ را روی واگن گذاشتم و آن را از زیرش کشیدم در حالی که از کنار به آن نگاه می کردم دیدم که پدرم درست گفته است. وقتی که واگن را به جلو می کشیدم توپ اصلا به عقب نمی رفت. توپ نسبت به واگن به عقب می رفت ولی نسبت به بیننده کمی به جلو می رفت و در واقع عقب واگن بود که به آن می رسید. با این روش بود که من توسط پدرم تعلیم دیدم، با این نوع مثالها و فقط با بحث های جالب و دوست داشتنی، بدون هرگونه فشار و اجباری من مورد آموزش پدرم قرار گرفتم.
معمولا کتاب هایی که بیانگر زندگی افراد تاثیر گذار هستند رو دوست دارم، به شرطی که نویسندهش قصد کاسبی نداشته باشه! از طرفی خیلی وقته که سراغ فیزیک اومدم، برای همین سعی کردم کتابهایی که انتخاب میکنم معطوف به فیزیکدان ها و ریاضیدان ها باشه. کتاب «دنیایی که من می بینم» نوشته آینشتین رو خوندم جالب بود. یک سری کتاب دیگه هم هست که فیزیکدان ها نوشته باشند: «جز و کل» نوشتهی هایزنبرگ، «زندگی چیست؟» نوشتهی شرودینگر و … همین طور چند تا فیلم خوب هم پیدا کردم؛ یکیشون «ذهن زیبا» داستان زندگی جان نش ریاضیدان برنده نوبل اقتصاد بود. یکی هم «آینشتاین و ادینگتون» که ماجرای نسبیت رو به تصویر میکشید و آخری هم فیلم «فاجعهی چلنجر» ماجرای انفجار شاتل چلنجر و بررسی اون فاجعه توسط ریچارد فاینمن بود! دیدن این سه تا فیلم رو به علم (به ويژه فیزیک) دوستان پیشنهاد میکنم.
اخیرا کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» Surely You’re Joking, Mr. Feynman!”: Adventures of a Curious Characterرو خوندم! فوق العاده بود! ماجرای زندگی فاینمن به روایت خودش! اطلاعی در مورد ترجمهی کتاب ندارم ولی شنیدم که این کتاب با مشخصات: «ماجراجوئیهای فیزیکدان قرن بیستم ریچارد فاین من/ رالف گیل تون؛ مترجمین توراندخت تمدن (مالکی)، اردوان مالکی/ مشخصات نشر: تهران: علم، ۱۳۸۲» خیلی وقت پیش ترجمه شده (من توی بازار ترجمه شده ش رو ندیدم تاحالا، اگه هم باشه احتمالا هرس شده!) [دانلود کتاب]
فاینمن برنده جایزه نوبل فیزیک و همین طور جایزه های مهم دیگه ای هست و بیان اینکه فاینمن جزو ده فیزیکدان بزرگ کل تاریخه جفا نیست؛ اما چیزی که سبب شده تا فاینمن اینقدر محبوب بشه هیچکدوم از این ها نیست! فاینمن جذاب و دوست داشتنی بود و هست چون که یک معلم فوق العاده بود و شخصیت جالبی داشت. درس گفتارهای فاینمن کماکان از بهترین دوره های فیزیکه! در مورد بقیه آثار فاینمن به صفحهی ویکی پدیا فاینمن رجوع کنید! کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» ماجرای زندگی فاینمن رو از دوران کودکی تا زمانی که جایزه نوبل رو میگیره شامل میشه (بقیهی زندگی فاینمن توی کتاب «چه اهمیتی داره که مردم چی فکر میکنند؟» نوشته شده! اونم کتاب خوبیه، ولی به جذابیت این نیست!). «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» جزو اون دسته از کتابهاییه که واقعا جذابه، جوری که شما همهش دوست دارید ببینید بعدش چی میشه! قول میدم خوندن این کتاب حسابی هیجان زده تون کنه!
خیلی از آدمها دل خوشی از ریاضیات ندارند. مثلا شخصا با آدمهای زیادی رو به رو شدم که میگند: «ما از فیزیک خیلی خوشمون میاد ولی به خاطر ریاضیاتش ازش فاصله میگیریم!» اینکه فیزیک، دستش توی دست ریاضیات بوده و هست رو نمیشه انکار کرد ولی خیلی از او اوقات میشه خیلی از مفایهم فیزیکی رو بدون استفاده از ریاضیات، مخصوصا ریاضیات پیچیده مطرح کرد. یکی از کسانی که همیشه به بهترین شکل ممکن این کارو انجام داده، ریچارد فاینمن هست! ریچاردفاینمن معروفه به بهترین معلم فیزیک. کسی که مفاهیم رو برای شما به بهترین شکل ممکن توضیح میده 🙂 به قول ویکی پدیا، شاید قابل دسترسترین کار فنی فاینمن برای هر علاقهمندی به فیزیک، «درسگفتار های فیزیک» اون هست. درسگفتارهای فاینمن توی ۳ جلد سالهاست که چاپ میشه و میشه بگی کامل ترین و جذاب ترین دوره ی فیزیک حساب میشه.
شش قسمت از این درسگفتارها جدا شده و تحت عنوان کتاب «شش قطعه ی آسان،مبانی فیزیک به روایت ریچارد فاینمن» چاپ شده. توی این کتاب خبری از ریاضیات نیست و سراسر کتاب حرفهای جالب و مهیج در مورد پدیده های فیزیکیه. کتاب به خوبی به فارسی ترجمه شده و خوندنش واقعا لذت بخشه. در فصل اول کتاب، در مورد اتم ها صحبت شده و اینکه به کمک این ذرات چه جوری میشه دنیا رو توصیف کرد! توی فصل بعد فاینمن در مورد اصول فیزیک حرف میزنه و یک مروری بر روی فیزیک از قبل ترها تا به امروز میکنه. توی فصل سوم فاینمن در مورد رابطه ی فیزیک با بقیه علوم حرف میزنه، رابطه فیزیک با: شیمی، زیست شناسی، نجوم، زمین شناسی، روان شناسی و … حرف میزنه! این قسمت کتاب فوق العاده ست! چند قطعه از این قسمت رو بخونید:
«یکی از مهمترین موفقیت های نجوم کشف سرچشمه ی انرژی ستاره ها بوده است، یعنی همان منبعی که دوام سوختنشان را تضمین میکند. یکی از کسانی که این را کشف کرد، شب بعدش که فهمیده بود درخشش ستاره ها باید به خاطر وقوع واکنش های هسته ای در آنها باشد، با همسرش به گردش رفته بود. زن میگوید: «می بینی ستاره ها چقدر قشنگ می درخسند؟» و مرد میگوید: «بله، و درست همین الان من در دنیا تنها کسی هستم که میداند چرا میدرخشند.» زن فقط میخندد! لابد اینکه شوهرش در آن لحظه تنها کسی است که علت درخشش ستاره ها را میداند برایش زیاد اهمیتی نداشته است. خب، غم انگیز است که آدم تنها بماند، ولی چه می شود کرد که دنیا معمولا همین طوری است!»
«شاعران گفتهاند که علم، زیبایی ستارگان را ضایع میکند. چونکه آنها را صرفاً کرههایی از اتمها و مولکولهای گاز میداند. اما من هم میتوانم ستارهها را در آسمان شب کویر ببینم و شکوه و زیباییشان را حس کنم. میتوانم این چرخ و فلک را با چشم بزرگ تلکسوپ پالومار تماشا کنم و ببینم که ستارهها دارند از همدیگر، از نقطهی آغازی که شاید زمانی سرچشمهی همگیاشان بوده است، دور میشوند.گمان نمیکنم جستجو برای فهمیدن این چیزها، لطمهای به رمز و راز زیبایی این چرخ و فلک بزند. راستی شاعران امروزی چرا حرفی از این چیزها نمیزنند؟ چه جور مردمانی هستند این شاعران که اگر ژوپیتر خدایی در هیئت انسان باشد، چه شعرها برایش که نمیسرایند، اما اگر در قالب کرهی عظیم چرخانی از متان و آمونیاک باشد، سکوت اختیار میکنند؟»
«یک شاعری گفته است: «عالم همه نهفته در جام باده ای است.» احتمالا هیچ وقت نخواهیم فهمید که این حرف را به چه منظور زده است، چون شاعران معمولا منظورشان این نیست که مردم از گفته هایشان سر در بیاورند. اما این درست است که اگر به جام شرابی خیلی از نزدیک نگاه کنیم، همه عالم را در آن می بینیم،. آنجا پر از پدیده های فیزیکی است: مایع پر پیچ و تابی که دارد به مقتضای نوع مایع و دمای هوا کم کم تبخیر می شود؛ بازتاب های نور در جام؛ و اتم هایی که به کمک تخیلمان می توانیم وجودشان را حس کنیم. شیشه خود جام در واقع نوعی عصاره ی سنگ های زمین است و در ترکیب آن می توانیم به رازهای عمر و قدمت عالم، و حتی تکامل ستاره ها پی ببریم. چه ملغمه ی عجیب و غریبی از مواد شیمیایی که در شراب نیست؟ شراب چه طور شراب شده است؟ مخمر، آنزیم، دُرد و محصولات آنها. از همین شراب می شود یک چیز بسیار کلی استباط کرد: کل حیات «تخمیر» است. درک شیمیایی شراب بدون آگاهی از کشف لویی پاستور -همان کشفِ موجوداتِ عامل اغلب بیماری ها – ممکن نیست. چه سرزنده و جوشان است این شراب، که موجودیتش را چنین به آگاهی نظاره گرش اعلام میکند! اگر مغز کوچولوی ما،محض راحتی خودش، این جام شراب را، این عالم را به بخش هایی تقسیم میکند – به فیزیک، زیست شناسی، زمین شناسی، اخترشناسی، روان شناسی و غیره – یادتان باشد که طبیعت خودش از آن خبر ندارد! پس بیایید قطعه ها را دوباره به هم وصل کنیم، تا فراموشمان نشود که در اصل چه چیزی و برای چه کاری بوده است. بگذارید یک کیف آخر هم به ما بدهد: چه طور است جام باده را سربکشیم و فعلا بی خیال!»
در فصل ۴ کتاب، پایستگی انرژی به زیبایی مطرح شده. بیان فاینمن فوق العاده است و به خاطر مثال های ساده ای که میزنه همه نوع خواننده ای رو پای کتاب نگه میداره! قسمت بعد کتاب که به نظر من بهترین فصلشه، نظریه ی گرانش هست. حرکت سیاره ها،
قوانین کپلر، قانون گرانش نیوتون، گرانش جهانی و قدری هم نسبیت به بهترین شکل ممکن توضیح داده شده! خبری از ریاضیات پیچیده نیست ولی فاینمن کاملا با مهارت خارق العاده ای این مباحث رو گفته! من که لذت بردم! فصل آخر کتاب هم در مورد کوانتوم هست. شاید این قسمت کمی سخت تر از بقیه به نظر برسه، مخصوصا اگه سرو کار زیادی با کوانتوم قبلا نداشته اید، به هرحال کوانتومه دیگه! ولی باز هم شیوه ی بیان کوانتوم توی این کتاب از بهترین هاست.
در کل این کتاب بسیار هیجان انگیز و پرفایده ست. چه شما دانشجوی فیزیک باشید، چه یک فردی که فقط دوست داره ببینه دنیا چه جوری کار میکنه، پیشنهاد میکنم این کتاب کمتر از ۲۰۰ صفحه ای رو حتما بخونید!
امیدوارم ما بقی آثار فاینمن رو بخونم و تجربه مطالعه ی اونا رو هم بگم! یا شاید هم شما بخونید و بگید 🙂
وی در پروژهٔ ساخت بمب اتم مشارکت داشت و بعدها یکی از افراد گروهی بود که به بررسی واقعهٔ انفجار فضاپیمای چلنجر پرداخت. ریچارد فینمن در سال ۱۹۵۹ در انجمن فیزیک آمریکا در سخنرانی مشهور خود به بررسی بعد رشد نیافتهٔ علم مواد پرداخت و توجه دانشمندان را به توانایی بشر برای دست کاری مواد در مقیاس اتمی جلب نمود. سخنرانی که میتوان آنرا اولین بحث در زمینه فناوری نانو دانست.
همچینین وی به دلیل ماجراجوییهای فراوانش که در کتابهای «حتماً شوخی میکنید آقای فاینمن؟» و «چه اهمیتی میدهید که مردم دیگر چه فکر میکنند؟» به تفصیل راجع به آنها صحبت شده، مشهور است.
ایشون سخنرانی جالبی در مورد اینکه «علم چیست؟» در پانزدهمین گردهمایی معلمان ملی علوم در نیویورک (سال۱۹۶۶) ایراد کردند که سه سال بعد از اون در جلد هفتم ژورنال «معلم فیزیک» منشتر شد.
خواندن این سخنرانی خالی از لطف نیست! شما می تونید به صورت pdf دانلودش کنید یا اینکه به قسمت«ادامه خواندن» برید و اون رو بخونید!