در دو دهه گذشته، مدلسازی پخش بیماریهای عفونی در جوامع به کمک ابزارهای فیزیک آماری و علم شبکه گسترش فراوانی داشته. دوره دکتری من هم معطوف به مدلسازی پخش بیماریها و همهگیری در جوامع بود. پژوهش اصلی من پیرامون این ایده بود که ارتباطات افراد مختلف در یک جامعه چهطور بر شدت و حدت شیوع یک بیماری اثر میگذارند و بعد از آن چگونه میشود اثربخشی مداخلههایی مانند واکسیناسیون یا رهگیری تماس را بهینه کرد.
پایاننامه دکتری من علاوه بر مقالات پژوهشی شامل سه فصل آموزشی پیرامون علم شبکه و همهگیرشناسی محاسباتی است. در این اثر، به اثرات ویژگیهای شبکههای اجتماعی مانند ناهمگنیهای ارتباطی، هوموفیلی رفتاری، اندازه گروههای اجتماعی و تحولات زمانی شبکهها بر بهبودبخشی اثرات مداخلهها پرداخته شده.
نسخه الکتروینکی این اثر را در اینجا میتوانید ببینید.
یکی از چیزهایی که در بزرگسالی درک کردم اینه که هر چیزی میتونه تغییر کنه. دنیا و مافیها پویا است! این تغییرات یا ناشی از تغییر درک و نگرش من از دنیای پیرامونمه یا مستقیما به تحول دنیای خارج بر میگرده. گاهی این تغییرات دلپذیر هستند و گاهی نه. گاهی موجب شگفتی میشن و گاهی موجب دلزدگی. به هر تقدیر، این چیزیه که هست. هر چند که همین درک هم ممکنه دچار تغییر بشه. از طرف دیگه، انگار هر چقدر آدم وقت بیشتری برای درک چیزی میذاره وارد فازهای مختلفی میشه که هیچ موقع پیشبینی نمیکرد و آرزو میکنه کاش کسی در موردش سر نخی بهش داده بود. اما خب، مثل اینکه جهان، جهان تجربه است و خیلی از چیزها فقط از راه تجربه و دستورزی به دست میاد و هیچ راه شاهانهای برای درک زندگی وجود نداره.
انتخاب فیزیک
زمانی که دبیرستانی بودم تقریبا مطمئن بودم که فیزیک رو دوست دارم. این به این خاطر بود که از بین همه کارهایی که میتونستم در اون زمان انجام بدم، فیزیکورزی برام از همه دلچسبتر و هیجانانگیزتر بود. مثلا در مقایسه با درس تاریخ، زنگ فیزیک بیشتر بهم خوشمیگذشت یا موقع حل مسئلهای در فیزیک انگار آدرنالین بیشتری در بدنم ترشح میشد تا موتورسواری با سرعت بالا. از طرف دیگه من در شهر کوچیک و مدرسه خیلی عادی درس میخوندم. هیچ کامپیوتری در دسترس دانشآموزها نبود، چه برسه به این که کلاس برنامه نویسی داشته باشیم. هیچ معلم ریاضی گسسته خوبی نداشتم و هیچ کس در مورد الگوریتمها در مدرسه ما حرفی نمیزد. من تا بزرگسالی تئاتر حرفهای ندیدم. هیچ نویسندهای رو از نزدیک نمیشناختم و هیچ موقع فیلمنامهای رو ورق نزده بودم. شهر ما مثل بیشتر شهرها سالن اپرا نداشت و آیندهای جز کشاورزی یا کار در کارخونههای ذوبآهن یا مجتمع فولاد برای توده نوجوونها تصور نمیشد. این به این معنیه که از بین همه فعالیتهایی که میتونستم امتحان کنم، فیزیک، جذابترینشون بود. فیزیکی که با توجه به درک الانم حتی درست نمیشناختمش.
با اینکه هنوز از فیزیکورزی لذت میبرم، اما مطمئن نیستم که این علاقه یک چیز کاملا ذاتی بوده. جوری که اگه بارها به دنیا بیام و در شرایط مختلفی بزرگ بشم باز هم فیزیک رو انتخاب کنم. به گمانم فیزیک، بیشتر ماحصل مجموعهای از عوامل محیطی و برهمکنش تواناییهای من با اونها بوده. شاید اگر در خونواده، کشور یا زمان متفاوتی به دنیا میاومدم و پیرامونم رو چیزهای دیگهای تشکیل میداد من هم به چیزهای دیگهای علاقهمند میشدم. نمیدونم. مثلا ممکن بود اگر در فرانسه به دنیا میاومدم سمت سینما میرفتم یا اگه در امریکا زندگی میکردم سمت استندآپ کمدی. شایدم خلافکار میشدم یا کارتنخواب یا غواص. هیچ کس نمیدونه. هیچ وقت نمیدونیم. حتی معلوم نیست اگه این نبود و اون میشد آیا من خوشحالتر بودم یا نه. رمان «کتابخوانه نیمه شب» مت هیگ در مورد همین ایده است؛ که اگر آدم میتونست هر زندگی که دوست داشته باشه رو تجربه کنه، آخر سر کدوم رو انتخاب میکنه؟ ما حتی نمیدونیم اگه آینشتین پنجاه سال دیرتر به دنیا میاومد آیا هنوز اونو به این میزان از شهرت میشناختیم یا نه. هیچکس به قطعیت نمیتونه بگه اگه نیوتون نبود، نظریه موجی نور چقدر زودتر یا دیرتر به بلوغ میرسید.
زندگی بر سازهای از انتخابها
این که چه کسانی وارد زندگی شما میشن یا چه اتفاقهایی برای شما میافته میتونه زندگی شما رو برای همیشه تحت تاثیر قرار بده. یک حادثه خوب یا دلخراش میتونه دید شما رو نسبت به اکثر چیزها عوض کنه. چند معلم خوب یا یک دوره آموزشی هدفمند ممکنه شاکله فکری شما رو جوری تنظیم کنه که تا مدتها از همسالهای خودتون جلوتر باشین و بتونید با منطق بهتری در زندگی انتخاب کنید.زندگی، بر سازهای از انتخابها بنا شده.خوندن یک مقاله یا شرکت در یک سمینار درست در بزنگاهی و از همه مهمتر ویژگیهای استاد راهنمای دوره دکتری شما میتونه بر انتخاب مسیر پژوهشیتون برای سالهای پیش رو به شدت تاثیر بذاره. یا مثلا در زندگی تمکن مالی میتونه به شما این شهامت رو بده که بیشتر و گستردهتر تجربه کنید و بهای خیلی از اشتباههاتون رو به راحتی پرداخت کنید.
زندگی در دام حوادث اسیر
برای همین در مسیر زندگی، یک ورشکستگی یا هر نوع بحران مالی میتونه یمین و یسار زندگی رو جابهجا کنه و مسیر زندگی شما رو از فیزیکدان نظری بودن به معاملهگر بازار فارکس یا کارمند تمام وقت یک تاکسی اینترنتی تبدیل کنه. یا درست وقتی که لیسانس فیزیکتون رو گرفتید، حاجی بگه، پسر مگه من برای کجا میخوام بیا پیش خودم و مغازه رو بچرخون، یا دخترم، وقتت رو اینجا هدر نده، بیا بفرستمت پیش خالهت در ونیز و طراح مد و لباس شو. یا از بد حادثه درست زمانی که دارین برای یک ژورنال سطح بالای فیزیک مقاله ارسال میکنید، همسرتون تصمیم میگیره ازتون جدا بشه و در میانه کشمکشهای زندگی مجبور میشین جواب داور دوم زبوننفهم مقاله رو هم بدین. زندگی هم با شما خوب تا نمیکنه و درست همون روزی که به خاطر پذیرفتهشدن مقالهتون در PRL خوشحال هستین، احضاریه طلاق میرسه در خونهتون. ممکنه هم در میانه دوره دکتری ایدهای به سرتون بزنه و همونموقع که با یکی دو نفر مشغول انجام دادنش بشین و سرانجام یک کار فوق العاده از شما منتشر بشه. جوری که زندگی حرفهایتون رو تا آخر عمر تضمین کنه. همونقدر هم ممکنه وقتی اون ایده رو به استادتون یا یک آدم صاحباسم توی کارتون بگین جواب بشنوین که نه احمقانهس یا امیدی بهش نیست و شما هم بیخیالش بشین و تا چند سال تلاش کنید که یکی دو تا مقاله عادی چاپ کنید که اخراج نشین. بگذریم. باراباشی یک سری تحقیق انجام داده در مورد موفقیت در علم، میتونید اونا رو اینجا ببینید.
تازه سوای اینکه علاقه و شناخت آدمی از دنیا چندان در اختیار خودش نیست، به نظر میرسه که چگونی تغییرشون در گذر زمان هم چندان دست آدم نیست. من وقتی فیزیک رو شروع کردم علاقهمند به فیزیک هستهای و ذرات بنیادی بودم. رفتهرفته بیشتر مجذوب کیهانشناسی شدم و بعدتر خودم رو بیشتر از هر چیزی مرد میدان فیزیک آماری دیدم، اون هم نه فیزیک آماری جریان اصلی. دوره ارشدم رو در فیزیک سیستمهای پیچیده گذروندم و دکتریم رو در علوم کامپیوتر با تمرکز روی فرایندهای پخش بیماری در شبکههای پیچیده شروع کردم. خلاصه درسته که هر کس ناخدای زندگی خودشه و همیشه هر کسی انتخابهای خودشو داره، اما اینکه کشتی زندگی بر چه دریایی و با چه نوع بادی در برهمکنشه دست آخر مشخص میکنه که مسیر زندگی چی میشه. من وقتی هجده سالم بود هیچ موقع فکر نمیکردم مشغول انجام دادن دکتریم پیرامون پخش بیماری باشم! مواجهههای ما با زندگی و تحولات شناختی ما زمینهساز انتخابهای بعدی ما در زندگی میشن. البته که بعد از این مواجههها هم هست که مشخص میشه که چه کسی ناخدای خوبیه. البته، هممم، نه همیشه لزوما. به نظرم گاهی چندان چیزی مشخص نمیشه.
زندگی به مثابه یک دانشگاهی
اگر زندگی رو محدود به علم کنیم، حتی نوع نگاه ما به علم و نوع مسائلی که دوست داریم وقتمون رو صرف حلشون کنیم هم دچار تحول میشه. من یک موقعهایی با خودم فکر میکردم که چقدر درک کسی که هنوز دبیرستانیه با کسی که سال آخر لیسانسه از فیزیک متفاوته. حالا که آخرای دوره دکتری هستم به این فکر میکنم که کلا درک آدمها قبل و بعد از دوره تحصیلات تکمیلی از علم، از زمین تا آسمون متفاوته. به طور خاص، دره عمیقی وجود داره بین آموزش و پژوهش. بین این که به شما بگن بله طی این سالها این کشف شد و این معادله به دست اومد و جواب فلان مسئله این جوری است. این تقریب رو یاد بگیرین چون فلانجا به کار میاد و اگه فلان تغییر متغیر رو بدین به راحتی این مسئله حل میشه و … . هیچ موقع به ما نگفتن پدر چند نفر در اومد تا یاد گرفتیم اگه فلان حقه رو بزنیم بهمان مسئله حل میشه.
آدم وقتی کتابهای آموزشی رو میخونه یا سر کلاس درس میره با چیزهایی روبهرو میشه که اصطلاحا کار کردند. با روشهایی که به نتیجه رسیدند. گاهی از اوقات ما به خاطر مسائل آموزشی، مسیرهایی رو میریم که در عمل هیچ موقع با اونها روبهرو نمیشیم ولی ناچاریم که با اونها شروع کنیم. مثلا هر طفل نوپایی در فیزیک که با نظریه الکترومغناطیس آشنا میشه به خاطر ساختار ریاضیاتی که پیش روش هست، با روشهایی مثل روش تصویر یاد میگیره که مسئله حل کنه. اینجا چندتا نکته وجود داره، اول اینکه این روش خارج از مثالهای ساده (پر از تقارن) کتاب درسی رسما جای دیگهای کاربرد نداره و بیشتر از هر چیز یک نوع بازی-ریاضیه که از صدقه سر قضیه یکتایی میتونیم با حقهبازی مسئلهمونو این جوری حل کنیم. دوم اینکه هر آدمی که به فکر بسط دادن روشها باشه وقتی به این فکر میکنه که مثلا چهطور به فکر اولین نفر رسید که بار تصویر رو در فلان جا قرار بده، قطعا یککمی اذیت میشه! خصوصا که وقتی میفهمه بعضی از این حقهها ریشه در مسائل دیگه مثل یک سری سوال قدیمیتر در مکانیک سماوی داره. یادمه گریفیث به خوبی به این ماجرا توی کتابش اشاره میکرد.
در دوره آموزش، هیچ موقع کسی به ما نمیگه چه مسیرهایی طی شده و چه آدمهای باسواد و باانگیزهای سالها با این مسئله کلنجار رفتند تا سرانجام ما جوابش رو بدونیم. درک اینکه نمیشه درست پیشبینی کرد یک مسئله تازه چقدر زمان برای حل میخواد خوش نوعی از بلوغه که در دوره آموزش معمولا به دست نمیاد. گاهی از اوقات در مسیرهای پژوهشی، ما با یک عالمه مدل روبهرو میشیم و واقعا هم هر کدوم خوبی و بدی خودشون رو دارن. اما ذهنیت یک آدم تازهکار توی علم ذهنیت بزرگراه چهاربانده با آسفالت درجه یکه که برای توجیه هر چیزی یک مدل خیلی شسته رفته وجود داره. امروز اگه از کسی که تازه لیسانس فیزیک گرفته در مورد ساختار اتم بپرسی سریع یه مدل اتمی مشخص رو مطرح میکنه و شروع میکنه در مورد ویژگیهای مکانیککوانتومیش حرف زدن. چون یک برهه طولانی از تاریخ و مشارکت صدها نفر آدم رو در چند صفحه بهش گفتن و بنده خدا از مدل کیک کشمشی تا امروز رو، دست بالا، در یک فصل کتاب فیزیک مدرن خونده. مثلا اگه اینجا رو نگاه کنید میبینید که اگه زمان تامسون شما دانشجوی دکتری فیزیک بودین جواب دادن به این سوال با جزئیات کافی اصلا آسون نبوده.
ما هیچ موقع با سختیها و بنبستها و بیچارگیهای دنیای واقعی علم در دوره کارشناسی روبهرو نمیشیم. حتی سختترین مسائلی که به ما داده میشه معمولا با یکم چکشکاری، کار گل، یا نهایتا یک نوع زبردستی پیش پا افتادهای حل میشن. اما وقتی آدم به جای علمبازی، مشغول علم میشه، کمکم به این پی میبره که بیشتر روزها آدم فقط به در بسته میخوره! آدم هی شک میکنه و شک میکنه و شک میکنه، تا چی بشه دری به تختهای بخوره و از شک در بیاد! آدمیزاد کمکم متوجه میشه که در علم، نه با خوندن که به تشکیک بالغ میشه. آقای اندرو وایلز که خیلیها به خاطر اثبات قضیه آخر فرما میشناسنش در مصاحبهای در پاسخ به اینکه پرداختن به ریاضی چه حسی داره میگه:
شاید مهمترین جنبه ریاضیورزیدن این است که بدانید گیر خواهید کرد! همه هم گیر میکنند، این بخشی از فرایند کار ماست و باید با آن کنار بیایید. اگر هم ایمان داشته باشید، در گذر زمان به جوابتان میرسید! شاید اصلا مهمترین چیز در ریاضی همین کنار آمدن با استیصالها است …
از همه مهمتر، در دوره کارشناسی لااقل میدونیم چه مسئلهای رو باید حل کنیم. درگیر این نیستیم که چرا اصلا این سوال! آیا واقعا این سوال ارزش حل کردن داره؟! آیا این مسیر پژوهشی که من میرم، ده سال دیگه هم اهیمتی داره؟! آیا اگه اصلا من این مسئله رو حل کردم، درهای دیگهای هم باز میشه؟! بالاخره من عمر و انرژی و سرمایه محدودی دارم. چه طور انتخاب کنم که چه مسئلهای رو حل کنم. یکی دو سال پیش که با یاسر رودی مصاحبه کردم، یاسر میگفت که شاید مهمترین قسمت زندگی حرفهای یک دانشمند اینه که بدونه سوال درست چیه.
علاوه بر اینها، زندگی دانشگاهی مثل بقیه حرفهها شرایط حرفهای خودش رو داره. گاهی به گمان خودتون مقالهای که اخیرا نوشتین خیلی خوب و بکره در حالی که از نگاه همکارهاتون اصلا این طور نیست. حتی اگه حق هم با شما باشه، در کوتاه مدت ارزش کار شما رو جامعه علمی مشخص میکنه. گاهی آدمها قصههایی مثل خودکشی بولتسمان رو میشنون و فکر میکنن که این چیزها افسانه است یا فقط برای غولها اتفاق میافته. در صورتی که همونطور که زمان بولتسمان، همکارهاش جدی نمیگرفتنش، الان هم این اتفاق زیاد میافته که آدمها در گیر این مسائل میشن و محیط آکادمیا فشار زیادی به دوششون میذاره. من اوایل دکتریم هیچ موقع فکر نمیکردم آدمای دانشگاهی این میزان تحت فشارهای روانی باشن. دانشگاه یک محیط پر از استرسه که صنعتی شدنش روزبهرو فشارهای بیشتری به اون وارد میکنه. این روزها برخلاف قدیم، آدمهای زیادی وارد دانشگاه میشن و از بین اونها کسایی موفق به ادامه راه میشن که نه تنها از لحاظ علمی توانایی بالایی داشته باشن بلکه از لحاظ روانی و مالی هم اوضاع مساعدی داشته باشن.
به همین خاطره که آدم اواخر دوره دکتری از خودش میپرسه آیا واقعا ارزشش رو داره که من عمرم رو در این مسیر ادامه بدم؟! من اومده بودم اینجا چون از علم لذت میبردم ولی الان وقت زیادی رو صرف امور اداری میکنم. باید از این جلسه برم به اون جلسه. جلسههایی که میشد با یک ایمیل خلاصهشون کرد و ایمیلهایی که شاید میشد اصلا نزدشون. بعدترها آدم باید دنبال تامین بودجه (فاندینگ) برای گرفتن پروژه یا دانشجو از این در به اون در بره. در کل هم حقوق کمی بگیره و با آدمهایی در محیط کار حشر و نشر کنه که عموما از لحاظ اجتماعی از متوسط جامعه کمتر انرژی دارن و آداب معاشرت رو هم چندان نمیدونن یا علاقهای به نشون دادنش ندارن. اکثرشون به قدری گرفتار این زندگی شدن که خارج از کارشون هم چیزی برای ارائه کردن ندارن. بعضیهاشونم اینجا موندن چون جای دیگهای برای رفتن ندارن. آدم یکهو سر میچرخونه میبینه به خاطر معاشرت در این جور محیطها، شوخیهای شوهرعمهای میکنه و اون موقع خیلی جدی از خودش میپرسه من نمیخواستم این جوری بشه پس چرا این جوری شد …
از اونجایی که این نوشته برای کسایی که میخوان استاد راهنما انتخاب کنن، من از مرحلهٔ انتخاب شروع میکنم و دیدگاهی که اون موقع داشتم و الان دارم رو – در مورد هر مرحله – میگم. تا جایی که الان میفهمم هم سعی میکنم ماجرا رو تحلیل کنم؛ برای این متن، اسم مستعار «سباستین» رو برای استاد راهنما انتخاب میکنم.
قبل از پذیرش نهایی از طرف شما یا اصطلاحا «آفر»:
(یعنی زمانی که استادی به شما گفته که شما رو طبق شرایطی میپذیرم، آیا شما با این شرایط دوست داری با من کار کنی؟)
اکثر جنبههای اپلیکیشن ربطی به این ندارن و اگر اپلیکیشن رایگانه، به نظرم آدم باید کمتر وقتشو صرف جزییات بکنه و فقط اپلای بکنه تا ببینه بعد چی میشه. قسمتی از اپلای که ربط داره اینه: اگر کسی برای جایی اپلای میکنه که استاد راهنماش شخص خاصی قراره باشه، حتماً در نظر داشته باشه که امکان عوض کردن استاد راهنما رو داره یا نه و اگر عوض کنه چه انتخابهایی پیش روش خواهد بود. من موقعی که سباستین رو برای اولین بار پیدا کردم تو اینترنت و به مقاله هاش و گروهش یه نگاه انداختم، با خودم گفتم این استاد شخصیت آکادمیک ایدهآل منه و بهتر از این دیگه نمیشه! چیزی حدود دو سال پیش بود. تا موقعی که من اومدم اینجا، یعنی یک سال پیش، با این که استادای زیادی از نزدیک یا دور دیده بودم که واقعاً توی سطح اول دنیا بودن، من همچنان بر این باور بودم که ایدهآل من استاد سباستینه. اما، چند ماه بعد از اومدن به اینجا آرزو میکردم که بتونم استادم رو عوض کنم و تا قبل از قرنطینه در حال تلاش بودم که یه استاد دیگه پیدا کنم که باهاش همکاری کنم و راضیش کنم عملاً استاد راهنمای غیررسمی من بشه (این در واقع رایجترین و کارامدترین راه موفقیت تو گروه استاد سباستینه و تقریباً هر دانشجوی موفقی که داشته یا داره، این کار رو انجام داده). برای همین هر چقدر هم که به استاد راهنمای مورد نظر مطمئن باشه آدمی، به نظرم باید هنوز این مسئله رو در نظر بگیره!
در حال تصمیمگیری بین آفرها
این مهمترین مرحله است. هزینهٔ جدیای هنوز از عمر و روان دانشجو پرداخت نشده و میتونه بین فاجعه و رستگاری انتخاب کنه. شخصا با این که راه نسبتاً طولانیای طی کرده بودم تا به انتخابم برسم، الان متوجهم که هنوز دیدگاهم خام و ناپخته بود و به یه سری عوامل مهم توجه نکردم، که اگر میکردم، آیات بیناتی وجود داشت که دیدنش باعث میشد تصمیم متفاوتی بگیرم. به نظرم خیلی از افرادی که تازه می خوان دکتری رو شروع کنن تو شرایط مشابهی قرار دارن و از دیدگاه کسی که بهطور جدی و با دغدغه وارد حرفهٔ انتشار مقاله و تحقیق تماموقت شده به مسئله نگاه نمی کنن؛ ولی به نظر من این دقیقاً دیدگاهیه که آدم باید داشته باشه وقتی می خواد استاد راهنما انتخاب کنه (البته این به این معنی نیست که این دیدگاه برای انتخاب دورهٔ دکتری دیدگاه کافیه! دورهٔ دکتری فقط تحقیق و مقالهنویسی نیست، و انتخاب دپارتمان و دانشگاه و … هم مهم هستن برای چیزهای دیگه، مثل فرصت مطالعه و یادگیری بیشتر، امکانات و غیره؛ ولی برای انتخاب استاد راهنما، نگاه به بخش تحقیق و مقالهنویسی و جوانب مختلف این جورکارها، مهمترین عامله به نظرم).
برای همین مهمترین جایی که یه متقاضی دکتری در مرحلهٔ انتخاب استاد راهنما میتونه کارنامهٔ علمی احتمالی آیندهٔ خودش رو ببینه گوگل اسکالر دانشجوهای دکتری اخیر استاد راهنمای مورد نظره! درسته که آدم با آدم فرق می کنه، ولی بر اساس قضیه حد مرکزی، اگر استاد راهنما، دانشجوهای زیادی داشته یا داره، احتمالاً دانشجوهای جدیدش هم از لحاظ کارنامهٔ علمی، کم و بیش شبیه دانشجوهای اخیرش میشن. اون شرط تعداد زیاد دانشجوها شرط کلیدیه اینجا و برای این که بتونیم به قضیه حد مرکزی استناد کنیم، باید این دانشجوها از یک پراکندگی باشن، که من تصورم از پراکندگی زمینهٔ کاریه. یعنی اگر استاد راهنمای مورد نظر تو زمینههای مختلفی فعالیت می کنه، کارنامهٔ اون دانشجوهاییش باید برای متقاضی مهم باشه که توی زمینهٔ مورد نظر متقاضی کار کردن.
اشتباه من این بود: به مقالههای سباستین نگاه کردم و دیدم توی زمینههایی کار میکنه که خیلی متنوع و جذاب هستن برای من و در کل از کیفیت بالا و محتوای مقالهها خیلی خوشم اومد؛ اما توجهی به این که نویسندهٔ اون مقالهها کی بودن نکردم! یعنی مقالهای که سباستین با همکاراش تو موسسات دیگه یا با پستداکهاش نوشته بود رو از اونایی که با دانشجوهای دکتریش نوشته بود تفکیک نکردم. به نظرم بهطور خاص مقالههایی که نویسندهٔ اولشون دانشجوهای اخیر استاد راهنمای مورد نظرن بهترین معیارن، به خصوص اگر نویسندهٔ دیگهای خارج از گروه خود استاد ندارن. بهطور مثال، دانشجوهای اخیر سباستین بعضی هاشون مقالههای خیلی خوبی دارن، ولی تقریباً همه اینها با همون استاد راهنماهای غیررسمیای که پیدا کردن، یا بعضاً پستداکهایی که نقش استاد راهنما رو براشون ایفا می کنن نوشته شدن. راستش تو ساعات آخر تصمیم گیریم با یکی از دانشجوهای سابقش که الان یه پستداک موفقه صحبت کردم و اشاره ای کرد به این مسألهٔ استاد راهنمای غیررسمی، ولی من فکر کردم که اگر لازم باشه، خب منم همین کار رو میکنم. مشکل اینجاست که جور شدن چیزهایی از این قبیل تا حد زیادی وابسته به شانسه (مثلاً یه فرد خاصی اتفاقی برای دورهای بیاد دپارتمان شما یا یه استاد جوون بیاد دانشگاه و تو این شانس رو پیدا کنی که باهاش آشنا یشی). یعنی دانشجو اگر خیلی فعالانه تلاش بکنه در نهایت باید امیدوار باشه که موفق بشه، ولی این که این تلاش چقدر وقت و انرژی (هم فیزیکی و هم روانی) بگیره خیلی مهمه. از طرفی اونهایی که موفق نشدن و به قولی، «سوختن»، دیده نمیشن و سختتر میشه پیداشون کرد یا حتی متوجه وجودشون شد. مسألهٔ دیگه ای که من بهش کم توجهی کردم صحبت کردن با دانشجوهای مختلف استاد سباستین بود. من پیشنهاد میکنم حتماً با حداقل پنج نفر صحبت کنید و ترجیحاً اکثر اینها دانشجوهایی باشن که تو زمینه ای که شما می خواید کار کنید کار در حال انجام پروژه باشن.
نکتهٔ خیلی مهم: انتظار صحبتهای در لفافه رو داشته باشید! دانشجوی فعلی استادی خیلی بعیده که بی پرده نظرش رو بگه. (حتی نظر مثبت هم به دلایلی ممکنه یه مقدار تعدیل یا حتی سانسور بشه! حتی دانشجوهای سابق هم بعیده که مستقیماً و صادقانه تجربهٔ منفیشون رو به شما بگن. دلایل مختلفی داره این، از جمله این که کسی که به هر حال سختیهایی رو تحمل کرده یا داره تحمل میکنه احتمالاً نمیخواد رابطهش رو با استاد راهنماش به خطر بندازه. به این نکته هم توجه کنید که فرد اگر خیلی منفی صحبت کنه تا حدودی کیفیت و اعتبار دورهٔ دکتری خودش رو زیر سؤال برده؛ پس اگر احساس میکنید که دانشجو مثبت نیست و یه مقدار احساس نه چندان مثبتی داره به استاد راهنما، به احتمال خیلی خیلی بالا تجربهٔ تلخی داشته در مجموع. این به این معنی نیست که کلا باید دور اون استاد رو خط کشید، ولی به این معنیه که اگر شما هم به عنوان دانشجوی آیندهش تو شرایط مشابه قرار بگیرید احتمالش کم نیست تجربهٔ ناخوشایندی داشته باشید.
بعد از قبول کردن آفر و شروع به کار
من خیلی خوشحالم از این که استاد سباستین در مجموع انسان مهربون و بخشندهایه و شخصیت محترمی به عنوان یک فرد داره. متأسفانه مدیر خیلی ضعیفیه که مسئولیت مدیریت یک گروه خیلی بزرگ رو داره که خیلی بی در و پیکره. برای موفقیت اعضای گروه بهطور فرد به فرد یا موفقیت گروهی اصلا احساس مسئولیت نمیکنه! سباستین سی ساله که استاده و داره دانشجوی دکتری و پستداک راهنمایی میکنه. یک نابغه است که در دوران جوونیش تبدیل شد به یکی از اسمهای سرشناس دنیا توی یکی دو تا زمینه و چند تا ستاره پرورش داد که کنارش موندن و گروه خودشون رو تشکیل دادن. توی همین مؤسسه، چند نفر دیگه هم با همین مشخصات هستن و این باعث شد که گروه سباستین تبدیل بشه به یه اسم معروف توی اون یکی دو تا زمینه. توی این مرحله و با همکاریهایی که این گروه با بقیهٔ اسمهای بزرگ توی این زمینهها تشکیل دادن، جذب کردن دانشجوها و پستداکهای مستعد و آیندهدار کار خیلی سختی نیست. این یعنی به عنوان یه دانشجوی دکتری فرصت این رو میتونی داشته باشی که همکارای خیلی قوی پیدا کنی؛ ولی توی این جور مواقع باید مراقب بود و دقت کرد به تکتک دانشجوها و پستداکهایی که الان داره و این که چطور دارن مقاله چاپ میکنن!
تجربهٔ من این بود که وقتی من رسیدم اینجا، دو تا از دانشجوها و دو تا از پستداکهای اخیرش که توی زمینهٔ مورد علاقهٔ من کار می کردن دورهشون تموم شدن و رفتن. یکی دیگه هم بعد از چند ماه فارغالتحصیل شد و دو تا دیگه زمینهٔ کاریشون رو تغییر داده بودن. من شدم تقریباً تنها دانشجوی استاد سباستین تو این موضوع خاص و تنها همکارایی که میتونستم داشته باشم همکارای راه دور استاد سباستین بودن که خودشون توی یه قاره اونورتر استادن، دانشجوهای خودشون رو دارن و قطعا من براشون در اولویت نیستم، و البته چندان هم نابغه یا قوی نیستن. با این حال، هیچ جای نگرانیای نبود اگر سباستین خودش تخصص اصلیش تو این زمینه بود و از اون دست استاد راهنماهایی بود که وقت و انرژی بذاره برای دانشجوهاش. نکتهای که گفتم در مورد تخصصش ممکنه عجیب به نظر بیاد، ولی این یه مسألهٔ دیگه است که باید دقت دوچندان به خرج داد تا متوجهش شد موقع انتخاب؛ استاد سباستین توی زمینههای زیادی کار میکنه، توی دو سهتاشون از بهترینهای دنیاست واقعاً، توی یکی دوتای دیگه که براش مهمن و شخصاً روشون وقت میذاره (نشونه: یا تنها نویسنده یا نویسندهٔ اول مقالههای زیادی تو این مورده یا مقالههای زیادی از ادوار و افراد مختلف توی گروهش توی این زمینهها مدام منتشر شده یا میشه). اما بقیهٔ زمینهها رو واقعاً با دانشجوهاش یاد میگیره و مقالههاش عملاً مقالههای همکاراش یا دانشجوهاشه.
البته باید بگم که در حین کار به خاطر نبوغ و سواد کلیش نکتههای خوبی رو میگه، ولی خیلی در جریان سوالات روز توی این زمینه نیست و خیلی اتفاق میافته که وقت دانشجوهاش رو با سوالای بیمورد و بینتیجه تلف میکنه. وقت گذاشتن استاد ولی مسألهٔ خیلی مهمتریه! من استادهایی رو دیدم که میشینن کنار دست دانشجوشون که باهاش یه پژوهانه (گرنت) یا یه خلاصه بنویسن، یا باهاش یه قسمتی از یه مقاله رو بخونن. استاد سباستین ولی … ! یه خاطره میگم که روشن بشه؛ یکی از روزهای اولم اینجا داشتیم با یکی از دانشجوهاش که دو روز از دفاعش میگذشت و فارغالتحصیل شده بود قهوه میخوردیم که از پنجره دید که سباستین داره رو تخته چیزی مینویسه برای یکی از دانشجوهاش. با تعجب گفت:
«سباستین داره روی تخته به دانشجوش یه مسئله رو توضیح میده؟! در کل چهار سالی که اینجا بودم فقط دو بار این کار رو کرده برای من و بار دومش امروز بود!»
خوشبختانه سباستین از اون استادایی نیست که هیچ وقت نمیشه گیرشون آورد (من استادهایی رو میشناسم که بیشتر از سالی دو تا ۱۰ دقیقه با دانشجوهاشون جلسه ندارن!). در واقع، من هر موقع بخوام باهاش جلسه داشته باشم یه روزی توی همون هفته بهم وقت میده؛ ولی جلسههاش فقط وقتی به درد میخورن که کاری که آمادهٔ مقاله نویسیه ببری براش و در مورد تکمیلش نظر بده. یعنی سباستین به اکثر دانشجوهاش (به غیر از یکی دو دانشجویی که توی زمینهٔ کاری کلاسیک خودش کار میکنن)، نه در حل مسائل کمکی میکنه و نه حتی مسئله یا موضوع تحقیقی میده بهشون که برن سراغش.
گروه سباستین عملاً یک science incubator هستش، که دانشجو یا پستداک حقوق میگیره و امکاناتش رو داره که دنبال هر چیزی که به کارش و حتی ارضای کنجکاویش کمک می کنه بره، ولی هیچ کمکی به غیر از امکانات دریافت نمیکنه. به خاطر تجربه و شخصیت سباستین، با رفتار بچگانه یا بدخواهانه از طرف استاد روبرو نمیشه، ولی اگر رفتار بدی از طرف شخص دیگهای باشه، باز حلش با خودشه. به خاطر شهرت سباستین و مؤسسهای که توشه، اگر ایمیل بزنه به یه گروهی یا مرکزی که باهاشون همکاری کنه احتمالاً ایمیلش خونده میشه و درخواستش بررسی میشه، ولی اگر نشه، یا بشه و ناموفق باشه، باز سباستین هیچ کاری نمیکنه. سباستین حتی کمک نمیکنه اعضای گروه خودش رو به هم معرفی کنه و وقتی من بهش گفتم دوست دارم با یه دانشجوی سابقش که الان همکاری می کنه باهاش کار کنم و ازش خواستم ما رو بهم معرفی کنه، گفت «خب خودت برو بهش بگو». سباستین حتی بیشتر مواقع مقالهای که مینویسی رو چک نمیکنه ببینه درسته یا نه، فقط بهطور راهبردی به بهبود مقدمه و بخش «داستاننویسی» مقاله کمک میکنه.
خلاصهٔ تجربهٔ من اینجا اینه: اسم و تجربه و نبوغ استاد کمک می کنه به یه تجربهای که عاری از مشکلات بچگانه باشه و همچنین کمک میکنه که درخواستی که برای بقیهٔ محققای زمینهت میفرستی بررسی بشه؛ ولی استاد رهنمایی که به موفقیت دانشجو اهمیت نمیده، وقت نمیذاره و حتی تلاش به حل مشکلاتی که به وجود میاد نمیکنه مسبب یه فشار بزرگ روانی و جسمی روی دانشجوی تازه وارد میشه و راه موفقیت رو به شدت سخت میکنه.
درنهایت
اگر تجربه خیلی بد باشه، دو تا راه حل وجود داره: یا تلاش بیشتری کنی که روزگارت بهتر بشه و با وقت بیشتر گذاشتن به هدفت برسی، یا این که دست و پنجه بزنی که استاد دیگهای، حتی شاید در جای دیگهای پیدا کنی و بری و از اول شروع کنی. هر دو راه تلاش زیادی نیاز دارن و البته که ریسک و هزینهٔ خودشون رو به همراه دارن. بسته به شرایط فرد، شاید استادی از یه استاد دیگه بهتر باشه، ولی من فقط میخوام یادآوری کنم که مجبور نیستید بسازید و بسوزید! من اینجا دانشجوهایی رو میشناسم که خیلی با استعداد و با سوادن ولی به خاطر این مشکلات، الان که به سالای پایانی دکتریشون رسیدن کلا ناامید شدن و فقط می خوان تموم کنن و برن!
شاید برای اونها هم این انتخاب، انتخاب درستی باشه، ولی باید حواسمون باشه که این تنها راهش نیست! واقعاً میشه رفت توی گروه دیگه و حتی دانشگاه دیگه! توی دنیای آکادمیک همه به این مسائل آشنا هستن و تغییر گروه و دانشگاه و حتی رشته خیلی موضوع قابل فهمیه.