چه طور باید انتخاب رشته کنم؟ لیسانس فیزیک چهطوریه؟ فیزیک برای من رشته سختیه؟! بین فیزیک و مهندسی کدوم رو انتخاب کنم؟ چه طور میشه فهمید چقدر علاقه ما به فیزیک واقعیه؟ بازار کار فیزیک خوبه؟ آینده فیزیک خوندن تو ایران یا خارج چیه؟ من عاشق نجومم، آیا باید فیزیک بخونم تو دانشگاه؟ من دوست دارم برم ناسا یا سرن، باید لیسانس فیزیک بگیریم؟ من عاشق فیزیک هستهای هستم. کدوم دانشگاه برای من خوبه؟
بهطور مفصل هم در ویدیوهای مختلف در مورد گرایشهای مختلف فیزیک حرف زدیم و سعی کردیم یک تصویر جامع از رشته فیزیک و شغل فیزیکدانی ترسیم کنیم. در واقع ما در ۸ گفتوگوی زنده اینترنتی با متخصصهای مختلف گرایشهای فیزیک رو معرفی کردیم. ویدیو این برنامهها رو در کانال یوتیوب، کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام ما میتونید ببینید.
به کسانی که کنکور لیسانس دادند و قصد ادامه مسیر به سمت فیزیک رو دارن خوندن نوشته و دیدن ویدیو زیر رو پیشنهاد میکنم:
باید حواستون به این هم باشه که علم و مسیر کار علمی اون چیزی که الان به ذهنتون میرسه نیست!
مثل هر چیز دیگه، تا زمانی که به معنی واقعی با علم دستورزی نکنید نمیفهمید که دقیقا چیه. برای همین بدون تجربه زیسته درک درستی از مسیر علمی آدم پیدا نمیکنه. برای همینه که دست کم آدم باید ۷-۸ سال وقت بذاره. از طرف دیگه مسیرهای پژوهشی میتونن خیلی متفاوت از مسیرهای آموزشی باشن. اصلا اگه این طوری نباشه اون موقع دیگه چندان معنی هم نداره پژوهش! نه؟! پژوهش باید درباره چیزهای جدید باشه!
هایزنبرگ که به اصل عدم قطعیتش معروف است، فیزیکدان آلمانی بود که در توسعه فرمولبندی ماتریسی مکانیک کوانتومی نقش بسزایی داشت. در زمان جنگ دوم، او جزو آن دسته از فیزیکدانانی بود که در آلمان ماند و با اینکه عضو حزب نازی نشد ولی نقش کلیدی در برنامه هستهای آلمان ایفا کرد. هایزنبرگ غیر از علم، علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک داشت و پیانیست چیرهدستی هم بود. خودش تعریف میکند که زمستان ۱۹۳۷، در عصر سردی که برای نواختن قطعهای از بتهوون به خانه بوکینگ رفته بوده، یکی از حضار جوان مجلس دست او را گرفته و از انزوای عمیقی بیرونش کشیده و بعدها مادر هفت فرزندش شده! هایزنبرگ از آن فیزیکدانانی است که برای نسل ما قطعا منبع الهام خواهد بود.
این روزها که دومرتبه جنگ گریبانگیر اروپا شده، ماجرای زندگی پر فراز و نشیب هایزنبرگ به عنوان دانشمند برجستهای که طعم تلخ درد و رنج جنگ را چشیده حتی اگر برای ما خالی از حکمت باشد، قطعا خالی از لطف نیست! «جزء و کل» نام کتابی است که در آن هایزنبرگ ماجرای زندگیاش را در خلال گفتوگوهایی با افراد سرشناس تاریخ تعریف میکند. خط زمانی ماجرا از سال ۱۹۲۰ شروع میشود و رفتهرفته به جنگ دوم و شکلگیری و بهکارگیری فیزیک مدرن میرسد. هایزنبرگ در این کتاب نه تنها به سراغ فیزیک که به ارتباط آن با فلسفه، تاریخ، سیاست، زبان، شیمی و زیستشناسی هم میرود. آنچه که این کتاب را برای من متمایز میکند نوع روایت هایزنبرگ از زندگی یک فیزیکدان یا یک انسان است. او خاطراتش را در قالب مجموعهای از گفتوگوها بهگونهای تعریف میکند که موقع خواندن کتاب این حس متبادر میشود که گویی با یک فنجان چایی در حال گوش دادن به خاطرات یک پیر دانا هستی! این کتاب هم فال است و هم تماشا؛ هم درس زندگی است و هم یک روایت هیجانانگیز برای خواندن!
جزء و کل سالها پیش توسط حسین معصومی همدانی ترجمه و توسط نشر دانشگاهی منتشر شده. در ادامه، سه بخش از این کتاب که مربوط به جنگ و سیاست است آمده:
علم یک محصول اجتماعیه چون توسط آدمها ایجاد میشه. ارزش آثار علمی، در بلند مدت، با گذر زمان و پشت سر گذاشتن آزمونهای مختلف مشخص میشه. هیلبرت در جایی میگه گالیله احمق نبود که خودش رو به خاطر برملا شدن یک حقیقت علمی به کشتن بده چون علم، بر خلاف دین، نیازی به شهادت نداره و خورشید پشت ابر باقی نمیمونه. اما این برملا شدن چه شکلی انجام میشه؟! چه قدمهایی برداشته میشه تا یک حقیقت علمی جایگاه خودش رو بالاخره پیدا کنه؟!
با اینکه حقیقت پشت پرده باقی نمیمونه و در نهایت به واسطه آزمایش (تجربه) حقیقت برملا میشه اما اینکه دقیقا چه زمانی این اتفاق میافته بستگی داره به جامعه علمی. در عمل، پذیرفته یا رد شدن یک نظریه علمی در کوتاه مدت به شدت به نظر اهل اون علم بستگی داره. در کوتاه مدت (زمانی از مرتبه عمر یک نسل)، ملاحظات اجتماعی میتونه بر فعالیتهای علمی به شدت سایه بندازه. فیزیک چیزیه که فیزیکدونها انجامش میدن، برای همین زمانی که نظریه جدیدی در فیزیک مطرح میشه، اقبال قاطبه دانشمندان اون حوزه تاثیر جدی بر سرعت پذیرفته شدن یا نشدن اون نظریه داره. نباید فراموش کنیم که در علم، فرایندها کند هستند و سنجیدن یک نظریه جدید با آزمایش یا سایر یافتهها میتونه به شدت زمانبر باشه. همینطور اینکه یک کشف جدید چقدر و چگونه بر سرنوشت علم اثر میذاره چیزیه که گذر زمان مشخصش میکنه. به همین خاطر، در طول عمر یک دانشمند، خیلی راحت ممکنه که ارزیابی یا داوری درستی از کاری که کرده حاصل نشه!
در آثار توماس کوهن و پاول فایرابند میشه دید که نیروی پیشران انقلابهای علمی هم لزوما مسائل منحصرا علمی یا فنی نبوده. قانون نانوشتهای وجود داره که علم با هر مجلس ختم پیشرفت میکند! نقل قول مشهوری از ماکس پلانک هست که:
یک حقیقت علمی جدید با متقاعد کردن مخالفان خود پیروز نمی شود… این اتفاق اینگونه رقم میخورد که مخالفان آن نظریه در نهایت میمیرند و نسل جدیدی رشد میکند که با آن آشناست!
Feynman, R.P. Simulating physics with computers Int J Theor Phys21, 467–488 (1982). https://doi.org/10.1007/BF02650179
به عنوان مثال با اینکه امروزه ما بولتسمان رو از چهرههای موثر در فیزیک آماری میدونیم، ایشون در زمان حیاتش توسط همکارهاش زیاد جدی گرفته نمیشد. بولتسمان در حالی که از افسردگی و احتمالا اختلال دوقطبی رنج میبرد در ۶۲سالگی خودکشی کرد. اما زمان زیادی از فوتش نگذشته بود که مشارکتش در توسعه مکانیک آماری در جوامع علمی به نیکی مطرح شد. مثال دیگه لوئی باشولیه است. او اولین کسی بود که با حل معادله گرما در سال ۱۹۰۰، پنج سال قبل از آینشتین، حرکت براونی رو مدل سازی کرد. باشولیه حتی تا ۱۹۰۹ شغل دانشگاهی گیرش نیومد. این روزها هم معمولا همه سهم کشف ریاضیات حرکت براونی رو به آینشتین میدن! حواسمون باشه که امروز حتی اگه کسی در مورد باشولیه هم حرفی بزنه در زندگی دنیوی اون دیگه فرقی ایجاد نمیشه چون در قید حیات نیست! قاعدتا افراد دیگهای هم هستند که در تاریخ کارهای مهمی انجام دادند و به دلایل مختلف اسمی ازشون باقی نمونده. ما فقط آمار افرادی رو داریم که در رقابت روزگار اسمی ازشون به جا مونده.
یک مثال جالب دیگه آرنولد زومرفلده. زومرفلد نقش زیادی در تربیت نسلی از فیزیکدونها داشت. طوری که ۷ نفر از کسایی که باهاش کار کردن موفق به دریافت جایزه نوبل شدن. افرادی مثل هایزنبرگ، پائولی، دِبای، بته، پاولینگ و رابی. در ضمن شاید براتون جالب باشه که علامت انتگرال کانتور «∮» برای اولین بار در یکی از مقالههای زومرفلد معرفی شد! خلاصه با اینکه ایشون خیلی فیزیکدون تاثیرگذاری بود اما هیچ موقع موفق به دریافت جایزه نوبل نشد. بزرگوار ۸۱ مرتبه (بیشتر از هر فیزیکدان دیگهای) کاندید این جایزه شده بود ولی خب هیچ موقع قرعه به اسم ایشون در نیومد چون کمیته نوبل هر دوره روی شخص دیگهای اجماع نظر داشتن؛ چنین است رسم سرای جفا/نباید کزو چشم داری وفا! البته این چیزی از ارزشهای زومرفلد کم نمیکنه درست مثل اسکار نبردن آلفرد هیچکاک!
اما این جور عناوین و دستاوردها میتونن بر زندگی افراد در زمان حیاتشون تاثیر قابل توجهی بذارن. خصوصا در دنیای امروز که علم حالت تجاری پیدا کرده و شغلهای دانشگاهی درگیر کارنامه کاری مورد تایید همکاران شما شده. برای همین اعتماد جامعه علمی به شما و حسن یا سوء شهرت مقطعی میتونه تاثیر بسزایی در زندگی حرفهای افراد داشته باشه خصوصا روی تازهکارها! مثلا کنت ویلسون تا قبل از اینکه در دانشگاه کرنل استاد تمام بشه هیچ مقاله چاپ شدهای نداشت ولی به خاطر حمایتی که از طرف هانس بته داشت تونست توی جایگاه باقی بمونه. ناگفته نمونه که ویلسون، فقط چند سال بعد موفق به دریافت جایزه نوبل در فیزیک به خاطر کارش روی بازبهنجارش شد.
متن پیش رو ترجمه جستاری از کارلو روولی فیزیکدان ایتالیایی است. او عمدتا در زمینه گرانش کوانتومی کار میکند و بنیانگذار نظریه گرانش کوانتومی حلقه است. اصل این نوشته اخیرا در کتابی با عنوان There Are Places in the World Where Rules Are Less Important Than Kindness منتشر شده است. این جستار پیش از رصد امواج گرانشی نوشته شده است. رصد مستقیم امواج گرانشی در ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۵ پنج ماه پس از انتشار این مقاله انجام شد. در سال ۲۰۱۷ این مشاهده منجر به دریافت جایزه نوبل در فیزیک شد.
شکی نیست که آلبرت آینشتین یکی از دانشمندان بزرگ قرن بیستم بود که عمیقتر از دیگران رازهای طبیعت را دید. آیا این به معنی این است که ما باید هر کاری را که او انجام دادهاست، درست بدانیم؟ او هرگز اشتباه نمیکرد؟ برعکس! در واقع، تعداد کمی از دانشمندان به اندازه آینشتین اشتباه کردهاند و آنهایی که به اندازهٔ او نظر خود را تغییر دادهاند انگشتشمارند. در مورد اشتباهات او در زندگی روزمره که موضوعی شخصی است و در نهایت به خودش مربوط است صحبت نمیکنم. بلکه در مورد اشتباههای کاملا علمی او سخن میگویم؛ ایدههای اشتباه، پیشبینیهای نادرست، معادلات پر از خطا و ادعاهای علمیای که خود او پسشان گرفت و آنهایی که نادرست بودنشان ثابت شد.
اجازه دهید برایتان چند نمونه بیاورم. امروزه میدانیم که جهان در حال انبساط است. ژرژ لومتر، فیزیکدان بلژیکی، با استفاده از نظریههای خودِ آینشتین، موفق به درک این موضوع شد و او را از یافتههای خود آگاه کرد. آینشتین اما آن ایدهها را رد کرد و در پاسخ گفت که آنها بیمعنیاند و تنها در دههٔ سی میلادی که انبساط واقعاً مشاهده شد حرف خود را پس گرفت. یکی دیگر از پیامدهای نظریه او وجود سیاهچالهها است؛ او چندین متن پراشتباه در این زمینه نوشت و ادعا کرد که جهان در لبه سیاهچاله پایان مییابد. وجود امواج گرانشی که اکنون برای آن شواهد غیرمستقیم داریم نیز در نتیجهٔ نظریههای آینشتین است. آینشتین ابتدا نوشت که این امواج وجود دارند، اما درست پیش از آنکه به دنبال تفسیر اشتباه نظریه خودش ادعا کند که آنها وجود ندارند. سپس دوباره نظر خود را تغییر داد تا نتیجه مخالف و درست را بپذیرد.
وقتی آینشتین نظریه نسبیت خاصاش را نوشت، از ایده فضازمان استفاده نکرد. این ایده که گویی به مفهوم یک پیوستار (فضای پیوسته) چهاربعدی شامل فضا و زمان اشاره میکند، در واقع کار هرمان مینکوفسکی بود که از آن برای بازنویسی نظریهٔ آینشتین استفاده کرد. هنگامی که آینشتین از آنچه مینکوفسکی انجام داده بود آگاه شد، ادعا کرد که این کار فقط از نظر ریاضیاتی بغرنجکردن بیهودهٔ نظریهاش است، البته پس از مدت کوتاهی کاملاً نظر خود را تغییر داد و دقیقاً از مفهوم فضازمان برای نوشتن نظریهٔ نسبیت عام استفاده کرد. در موضوع نقش ریاضی در فیزیک، آینشتین بارها دیدگاهش را تغییر داد و در طول زندگیاش طرفدار ایدههای گوناگونی بود که با هم صریحا در تناقض بودند. آینشتین پیش از نوشتن معادلاتِ درست کار اصلیاش، یعنی نظریهٔ نسبیت عام، مجموعه مقالههایی منتشر کرد که همه غلط بودند و هرکدام معادلهٔ نادرستِ متفاوتی را پیشنهاد میدادند. او حتی تا جایی پیش رفت که یک اثر پیچیده و مفصل منتشر کرد تا استدلال کند که این نظریه نمیتواند تقارن خاصی داشته باشد، تقارنی که او بعداً به عنوان اساس نظریهاش برگزید!
آینشتین در سالهای پایانی زندگیاش، سرسختانه پافشاری میکرد که میخواهد یک نظریهٔ وحدتبخش برای گرانش و الکترومغناطیس بنویسد، بدون توجه به این که الکترومغناطیس جزئی از یک نظریه بزرگتر (نظریهٔ الکتروضعیف) است، کما اینکه پس از مدت کوتاهی نشان داده شد. بنابراین، پروژه او در متحد کردن آن با گرانش بیفایده بود. آینشتین همچنین بارها موضع خود را در مناظرههای مربوط به مکانیک کوانتومی تغییر داد. او در ابتدا میگفت که این نظریه در تضاد با بقیه چیزها است. سپس پذیرفت که اینطور نیست و خودش را محدود به پافشاری بر این ایده کرد که این نظریه ناکامل است و نمیتواند تمام طبیعت را توصیف کند. در مورد نسبیت عام، اینشتین برای مدت طولانی متقاعد شده بود که معادلات در نبودِ ماده نمیتوانند جواب داشته باشند و بنابراین، میدان گرانشی به ماده وابسته است. او دست از این باور برنداشت تا زمانی که ویلم دوسیته و دیگران نشان دادند که او اشتباه میکند. سرانجام نظریه را این گونه تفسیر کرد که میدان گرانشی یک موجود مجزای واقعی است که به خودی خود وجود دارد.
در اثر خارقالعادهٔ ۱۹۱۷ او کیهانشناسی نوین را بنیان گذاشت. آینشتین به این پی برد که جهان میتواند یک ۳-کره باشد. او ثابت کیهانشناسی را معرفی کرد که امروز مورد تایید است ولی با این کار همزمان یک خطای فاحش به فیزیک (عدم تغییر عالم در زمان) و یک خطای چشمگیر به ریاضی اضافه کرد؛ او متوجه نشد جوابی که ارائه کرده بود ناپایدار است و نمیتواند دنیای واقعی را توصیف کند. در نتیجه، آن مقاله ترکیب عجیبی از ایدههای بزرگِ جدید و انقلابی و انبوهی از خطاهای جدی است.
آیا این اشتباهها و تغییر رویهها چیزی از تحسین و ستایش ما نسبت به آلبرت آینشتین کم میکند؟ به هیچ وجه. اگر تغییری هم در ما باشد، برعکس است. به نظر من در عوض، این چیزها نکتهای راجع به ذات هوش به ما میآموزند. هوش، طرفداری سرسختانه از نظرات خود نیست بلکه آمادگی لازم برای تغییر و حتی کنار گذاشتن آن نظرات است. برای درک جهان، باید شهامت آن را داشته باشید که ایدهها را بدون ترس از شکست آزمایش کنید، پیوسته نظرات خود را بازبینی کنید و آنها را بهبوبد ببخشید.
آینشتینی که بیش از هر کس دیگری مرتکب خطا میشود دقیقاً همان آینشتینی است که بیشتر از دیگران در فهم طبیعت موفق است و اینها مکمل هم و از جنبههای ضروری همان هوش عمیق هستند: بیپروایی در تفکر، شهامت خطر کردن، ایمان نداشتن به ایدههای دریافتشده، از همه مهمتر ایدههای خود شخص. اینکه شهامت اشتباه کردن داشته باشی، ایدههای خود را تغییر دهی، و نه یک بار بلکه بارها، تا به مرحله کشف برسی. آنچه مهم است درست بودن نیست، تلاش برای فهمیدن است.
دانشگاه فقط محل برگزاری یک سری کلاس نیست! شما میتوانید کلاسهای دانشگاههای مختلف دنیا را به کمک اینترنت ببینید یا در دورههای آنلاین شرکت کنید. اما همه چیز که کلاس درس نیست! دانشگاه خوب، جایی است که ایدههای خوب شکل بگیرد، دانشگاه خوب جایی است که همصحبتهای خوب داشته باشید. یک دانشگاه خوب جایی است که از گفتگو با آدمهایش، استاد و دانشجو، لذت ببرید و در فضای حرفهای ایجاد شده بتوانید رشد کنید. دانشگاه فقط در و تخته و یک مشت کارمند نیست. اگر بعد از این نوشته تصمیم گرفتید که فیزیک بخوانید، در دانشگاهی بخوانید که این ویژگیها را داشته باشد.
دانشگاهها پایه و اساس پژوهش هستند و نه صرفا محل برگزاری یکسری کلاس! در ضمن شما توی دانشگاه با انسانهای متفاوتی تعامل میکنید، انسانهایی که در بین وفور و پراکندگی منابع و راههای موجود برای رسیدن به سطح خوبی از علم میتونند شما رو راهنمایی و هدایت کنند. در حقیقت اینکه شما فقط انسان باهوشی باشید و یا اینکه مطالعهی زیادی داشته باشید، کافی نیست. شاید در مقاطع اولیه تحصیل این قضیه زیاد خودش رو نشون نده ولی زمانی که پای پژوهش به میون بیاد اون موقع هدایت علمی مناسب خودش رو به خوبی نشون میده. مهمترین تفاوت دانشگاهها و موسسات علمی تراز اول جهان با بقیه جاها در نوع کلاسهاشون و ساختمونهاشون نیست، بلکه وجود افراد به معنی واقعی متخصص هست که وظیفهی هدایت علمی رو درست ایفا میکنند.
اول مرداد سال جاری، استیون واینبرگ از بزرگترین فیزیکدانان نظری زمان ما فوت کرد. واینبرگ به مراتب بلند قامتتر از چیزی است که من درباره او بنویسم. با این حال، سالها پیش واینبرگ در نوشته کوتاهی ۴ درس طلایی به دانشمندان تازهکار میدهد. اصل این نوشته در این جا قابل خواندن است و متن پیش رو ترجمهای از متن اصلی است.
حدود صدسال پیش، هنگامی که مدرک کارشناسیم را گرفتم، قبل از شروع پژوهش شخصیم، هر گوشهای از فیزیک که میخواستم آن را برای خود ترسیم کنم مانند اقیانوسی وسیع و کشف نشده به نظرم میرسید. چهطور میتوانستم کاری انجام بدهم بدون آنکه بدانم چه چیزی پیش از این انجام شده است؟ خوشبختانه در سال اول تحصیلات تکمیلی، شانس این را داشتم که به دستان فیزیکدانان باتجربهای سپرده شوم که علی رغم اعتراضهای دلواپسانه من، بر این پافشاری کردند که من باید پژوهشم را شروع کنم و هر چیزی که به دانستن آن نیاز دارم را طی مسیر بردارم. یا باید شنا میکردی یا که غرق میشدی! در کمال تعجب، فهمیدم که این روش موثر است. سرانجام موفق شدم که یک دکتری سریع بگیرم؛ هرچند که در لحظه فارغ التحصیلی به این موضوع آگاه بودم که تقریبا چیزی در مورد فیزیک نمیدانم. با این وجود من درس بزرگی گرفتم و آن اینکه هیچ کس همه چیز را نمیداند و شما هم نیازی ندارید که بدانید!
به دنبال استعاره اقیانوسشناسیام، درس بعدی برای آموختن این است که تا وقتی که شنا میکنید و غرق نمیشوید باید آبهای سخت را هدف بگیرید. در اواخر دهه ۶۰ هنگامی که در MIT تدریس میکردم، دانشجویی به من گفت که میخواهد به جای فیزیک ذرات بنیادی که من روی آن کار میکردم به سمت نسبیت عام برود. دلیلش هم این بود که اصول دومی شناخته شده بود در حالیکه اولی به چشم او بهم ریخته میآمد. بیدرنگ به ذهنم رسید که او همین الان دلیل بسیار خوبی برای انجام دادن خلاف چیزی که گفته را آورده! فیزیک ذرات حوزهای بود که هنوز میشد در آن کار خلاقانه انجام داد. با اینکه در دهه ۶۰ فیزیک ذرات واقعا کلاف سردرگمی بود ولی تلاش خیلی از فیزیکدانان نظری و تجربی از آن زمان منجر به باز کردن گرهها و کنار هم گذاشتن همه چیز (خب، تقریبا همهچیز) در قالب یک نظریه زیبا به اسم مدل استاندارد شد. نصیحت من است که به دنبال بهمریختگیها بروید، هر چه خبر است در آنجاست!
نصیحت سوم من احتمالا سختترین آنها برای پذیرفتن است. و آن اینکه خودتان را به خاطر هدردادن وقت ببخشید! از دانشجویان فقط خواسته میشود مسائلی را حل کنند که اساتیدشان به قابل حل بودن آنها آگاه هستند (مگر اینکه آن اساتید بهطور غیرعادی بیرحم باشند). علاوه بر این، اصلا مهم نیست که آن مسائل از لحاظ علمی مهم باشند چرا که هدف از حل شدنشان تنها گذراندن درس است! در دنیای واقعی دانستن اینکه کدام مسائل مهم هستند کار دشواری است و شما هیچگاه متوجه نمیشوید که در مقطعی از تاریخ که در آن به سر میبری آن مسئله حلشدنی است یا نه. در آغاز قرن بیستم، لورنتز و آبراهام به دنبال بهدست آوردن نظریهای برای الکترون بودند. هدف بخشی از این کار رسیدن به این نکته بود که چرا تمام تلاشهای صورت گرفته برای شناسایی اثرات حرکت زمین در میان اتر با شکست روبهرو شده است. اکنون ما میدانیم که آنها روی مسئله اشتباهی کار میکردند. در آن زمان، هیچکس نمیتوانست برای الکترون نظریه موفقی را توسعه دهد چرا که هنوز مکانیک کوانتومی کشف نشده بود! نبوغ آلبرت آینشتین در ۱۹۰۵ نیاز بود تا به این پیبرده شود که مسئله درستی که باید روی آن کار کرد اثر حرکت روی اندازهگیریهای فضا و زمان است. این مسئله منجر به نظریه نسبیت خاص برای او شد. از آنجا که شما هیچگاه نخواهید فهمید که کدام مسائل انتخابهای درستی برای کار کردن روی آنها هستند، بیشتر وقت سپری شدهتان در آزمایشگاه یا پشت میز هدر خواهد رفت. اگر میخواهید خلاق باشید، باید به این عادت کنید که بیشتر زمان خود را میبایست صرف خلاق نبودن کنید و برای مدتی روی اقیانوس دانش علمی در انتظار باد متوقف بمانید.
در آخر، چیزی از تاریخ علم یا دست کم تاریخ شاخهای از علم که دنبالش میکنید یادبگیرید. کماهمیتترین دلیل برای این کار این است که تاریخ ممکن است واقعا دردی از کار پژوهشی شما دوا کند. به عنوان مثال، هر از گاهی دانشمندان از حرکت باز میایستند چرا که به یکی از مدلهای بیش از حد ساده شده علم باور پیدا میکنند که توسط فیلسوفانی چون فرانسیس بیکن تا توماس کوهن و کارل پوپر مطرح شده است. بهترین پادزهر برای فلسفه علم، دانشی از تاریخ علم است.
از آن مهمتر، تاریخ علم کار شما را میتواند ارزشمندتر نزدتان جلوه دهد. به عنوان یک دانشمند احتمالا شما قرار نیست که فرد ثروتمندی شوید. احتمالا دوستان و خانوادهتان نخواهند فهمید که شما مشغول چه کاری هستید. و اگر در زمینهای مثل فیزیک ذرات بنیادی کار میکنید، شما حتی احساس رضایت از انجام کاری که بلافاصله مفید است را هم نخواهید نداشت. با این وجود شما میتوانید با تشخیص اینکه کار شما در علم بخشی از تاریخ است احساس رضایت زیادی به دست آورید.
به یکصد سال پیش، سال ۱۹۰۳ نگاه کنید. امروز چقدر مهم است که چه کسی نخستوزیر بریتانیای کبیر در ۱۹۰۳ یا رئیسجمهور ایالات متحده بوده است؟ آنچه که به وضوح خیلی مهم است این است که در دانشگاه مکگیل، ارنست راترفورد و فردریک سودی مشغول درک و بررسی طبیعت پرتوزایی بودهاند. این کار (البته که) کابردهای عملی داشت اما آنچه که مهمتر است پیامدهای فرهنگیش است. درک درست پرتوزایی به فیزیکدانان اجازه داد تا توجیهی برای چگونگی داغ بودن هسته زمین و خورشید پس از میلیونها سال پیدا کنند. به این ترتیب، آخرین ایراد علمی به چیزی که بسیاری از زمینشناسان و دیرینهشناسان برای دوران اوج زمین و خورشید تصور میکردند هم مرتفع شد. پس از آن، مسیحیها و یهودیها یا باید از اعتقاد به نص صریح کتاب مقدس دست میکشیدند یا خود را متقاعد میکردند که ارتباط عقلانی وجود ندارد. این فقط یک قدم از سری قدمهایی بود که از گالیله تا نیوتون و داروین تا حال حاضر به کرات برداشته شد و ستونهای جزماندیشی دینی را تضعیف کرد. این روزها خواندن هر روزنامهای کافی است تا نشان دهد که این گونه کارها هنوز تکمیل نشدهاند. با این وجود این کاری است تمدنساز، چیزی که دانشمندان به خاطر انجام دادنش میتوانند احساس غرور داشته باشند.
دکتر یاسر رودی استاد نوروساینس در موسسه کاولی برای علوم اعصاب سیستمی در تروندهایم 🇳🇴 است. Yasser Roudi – Kavli Institute for Systems Neuroscience – NTNU
این گفتوگو در مورد فضای پژوهشی بینرشتهای پیرامون تخصص یاسر در علوم اعصاب محاسباتی است.