علم یک محصول اجتماعیه چون توسط آدمها ایجاد میشه. ارزش آثار علمی، در بلند مدت، با گذر زمان و پشت سر گذاشتن آزمونهای مختلف مشخص میشه. هیلبرت در جایی میگه گالیله احمق نبود که خودش رو به خاطر برملا شدن یک حقیقت علمی به کشتن بده چون علم، بر خلاف دین، نیازی به شهادت نداره و خورشید پشت ابر باقی نمیمونه. اما این برملا شدن چه شکلی انجام میشه؟! چه قدمهایی برداشته میشه تا یک حقیقت علمی جایگاه خودش رو بالاخره پیدا کنه؟!
با اینکه حقیقت پشت پرده باقی نمیمونه و در نهایت به واسطه آزمایش (تجربه) حقیقت برملا میشه اما اینکه دقیقا چه زمانی این اتفاق میافته بستگی داره به جامعه علمی. در عمل، پذیرفته یا رد شدن یک نظریه علمی در کوتاه مدت به شدت به نظر اهل اون علم بستگی داره. در کوتاه مدت (زمانی از مرتبه عمر یک نسل)، ملاحظات اجتماعی میتونه بر فعالیتهای علمی به شدت سایه بندازه. فیزیک چیزیه که فیزیکدونها انجامش میدن، برای همین زمانی که نظریه جدیدی در فیزیک مطرح میشه، اقبال قاطبه دانشمندان اون حوزه تاثیر جدی بر سرعت پذیرفته شدن یا نشدن اون نظریه داره. نباید فراموش کنیم که در علم، فرایندها کند هستند و سنجیدن یک نظریه جدید با آزمایش یا سایر یافتهها میتونه به شدت زمانبر باشه. همینطور اینکه یک کشف جدید چقدر و چگونه بر سرنوشت علم اثر میذاره چیزیه که گذر زمان مشخصش میکنه. به همین خاطر، در طول عمر یک دانشمند، خیلی راحت ممکنه که ارزیابی یا داوری درستی از کاری که کرده حاصل نشه!
در آثار توماس کوهن و پاول فایرابند میشه دید که نیروی پیشران انقلابهای علمی هم لزوما مسائل منحصرا علمی یا فنی نبوده. قانون نانوشتهای وجود داره که علم با هر مجلس ختم پیشرفت میکند! نقل قول مشهوری از ماکس پلانک هست که:
یک حقیقت علمی جدید با متقاعد کردن مخالفان خود پیروز نمی شود… این اتفاق اینگونه رقم میخورد که مخالفان آن نظریه در نهایت میمیرند و نسل جدیدی رشد میکند که با آن آشناست!
—ماکس پلانک، زندگینامه علمی، ۱۹۵۰
Science progresses one funeral at a time
به عنوان مثال با اینکه امروزه ما بولتسمان رو از چهرههای موثر در فیزیک آماری میدونیم، ایشون در زمان حیاتش توسط همکارهاش زیاد جدی گرفته نمیشد. بولتسمان در حالی که از افسردگی و احتمالا اختلال دوقطبی رنج میبرد در ۶۲سالگی خودکشی کرد. اما زمان زیادی از فوتش نگذشته بود که مشارکتش در توسعه مکانیک آماری در جوامع علمی به نیکی مطرح شد. مثال دیگه لوئی باشولیه است. او اولین کسی بود که با حل معادله گرما در سال ۱۹۰۰، پنج سال قبل از آینشتین، حرکت براونی رو مدل سازی کرد. باشولیه حتی تا ۱۹۰۹ شغل دانشگاهی گیرش نیومد. این روزها هم معمولا همه سهم کشف ریاضیات حرکت براونی رو به آینشتین میدن! حواسمون باشه که امروز حتی اگه کسی در مورد باشولیه هم حرفی بزنه در زندگی دنیوی اون دیگه فرقی ایجاد نمیشه چون در قید حیات نیست! قاعدتا افراد دیگهای هم هستند که در تاریخ کارهای مهمی انجام دادند و به دلایل مختلف اسمی ازشون باقی نمونده. ما فقط آمار افرادی رو داریم که در رقابت روزگار اسمی ازشون به جا مونده.
یک مثال جالب دیگه آرنولد زومرفلده. زومرفلد نقش زیادی در تربیت نسلی از فیزیکدونها داشت. طوری که ۷ نفر از کسایی که باهاش کار کردن موفق به دریافت جایزه نوبل شدن. افرادی مثل هایزنبرگ، پائولی، دِبای، بته، پاولینگ و رابی. در ضمن شاید براتون جالب باشه که علامت انتگرال کانتور «∮» برای اولین بار در یکی از مقالههای زومرفلد معرفی شد! خلاصه با اینکه ایشون خیلی فیزیکدون تاثیرگذاری بود اما هیچ موقع موفق به دریافت جایزه نوبل نشد. بزرگوار ۸۱ مرتبه (بیشتر از هر فیزیکدان دیگهای) کاندید این جایزه شده بود ولی خب هیچ موقع قرعه به اسم ایشون در نیومد چون کمیته نوبل هر دوره روی شخص دیگهای اجماع نظر داشتن؛ چنین است رسم سرای جفا/نباید کزو چشم داری وفا! البته این چیزی از ارزشهای زومرفلد کم نمیکنه درست مثل اسکار نبردن آلفرد هیچکاک!
اما این جور عناوین و دستاوردها میتونن بر زندگی افراد در زمان حیاتشون تاثیر قابل توجهی بذارن. خصوصا در دنیای امروز که علم حالت تجاری پیدا کرده و شغلهای دانشگاهی درگیر کارنامه کاری مورد تایید همکاران شما شده. برای همین اعتماد جامعه علمی به شما و حسن یا سوء شهرت مقطعی میتونه تاثیر بسزایی در زندگی حرفهای افراد داشته باشه خصوصا روی تازهکارها! مثلا کنت ویلسون تا قبل از اینکه در دانشگاه کرنل استاد تمام بشه هیچ مقاله چاپ شدهای نداشت ولی به خاطر حمایتی که از طرف هانس بته داشت تونست توی جایگاه باقی بمونه. ناگفته نمونه که ویلسون، فقط چند سال بعد موفق به دریافت جایزه نوبل در فیزیک به خاطر کارش روی بازبهنجارش شد.